مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخمل مامان

11 ماهگی مهیلا و روز مادرررر

سلام عشق من ,همدم تنهایی من, دخترم ببخش که دیر اومدم واسه نوشتن سایتت ماشالله انقدر بلاچه شدی که نگوووووو اصلا یه جا بند نیستی خوب بگذریم........ اول از همه 11ماهگیت مبارک فرشته نازم وای مهیلا اصلا باورم نمیشه این ماه هم تموم شد, و ماه دیگه انشالله تولدته چه زود تموم شد دلم واسه این ماه ها تنگ میشه فسقلی من انگار همین دیروز بود منتظر اومدنت بودیم و بابا کارش شده بود قم تبریز یادش بخیر...... دخترم تو این ماه کلی مناسبت ها وجود داشت که اولی روز مادر بود این اولین سالی بود که طعم مادر شدن و تجربه میکردم که خیلی خیلی حس خوبیه و اینکه در کنارتو دخمل نازم و بابا محمدرضا به مناسبت این روز شب ولادت بابا مارو برد کافی شاپ و از اونجا رفتیم ب...
31 فروردين 1394

اولین نوروز مهیلا گلی

سلام عسلکم سلام وجودم خانمم عشقم الهی فدات بشم من خوشحالم که این سال یعنی سال 1394اولین بهار باستانیتو کنار ما بودی سفره ی هفت سینی که با تمام وجود برات درست کردم ودر کنار آن کلی عکس انداختیم البته سفره ی هفت سینی که تو نظرم بود نشد به خاطره ی مریضی تو روز اول عید فکرم مشغول شد ولی به هرحال قشنگ شد روز اول عید که خونه ی مامانی بودیم رفتیم خونه ی مامان جون و بعد از دیدن اونا کلی جا رفتیم خونه ی خاله ها دایی ها عمه و.... روز7فروردین هم با دوست بابا عموهادی باهم رفتیم ائل گلی عموهادی عاشق توست ولی تو همش تو بغلش گریه میکردی که آخراش باهم رفیق شده بودین که باید از هم جدا میشدیم تو ائل گلی بستنی خوردیم که عموهادی خرید...
17 فروردين 1394

10ماهگی مهیلا وآخرین پست در93

سلام نفس مامان وبابا خوبی خوشگل من دخترم این چند وقت نمیتونستم و بیام وبلاگت وآپ کنم که بلاخره اومدم اول از همه 10 ماهگیت مبارک  خوشگلم و هم چنین اولین چهارشنبه سوریت تو این مدت کلی اتفاقات افتاده که یکیش همین چهارشنبه سوریته که با دو روز تاخیر با ماهگردت خونه ی مامانی گرفتیم دخترم خوشحالم این سال تو در کنار ما بودی الان تقریبا یه هفتست تبریزیم که فردای اومدن به تبریز رفتیم تولد ثنا جون که تو دختر شیطون نذاشتی من راحت بشینم همش گریه کردی و به من چسبیدی و نفهمیدم تولد از کجا اومد از کجا رفت عسلم کمتر ازنیم ساعت  به تحویل سال 1394 مونده که ساعت2 و 15 و تو اولین عید زندگیت و تجربه میکنی برات سفره ی هفت سین درست کردم ک...
1 فروردين 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد